سفارش تبلیغ
صبا ویژن



سینه خردمند صندوق راز اوست و گشاده‏رویى دام دوستى و بردبارى گور زشتیهاست . [ یا که فرمود : ] آشتى کردن ، نهان جاى زشتیهاست و آن که از خود خشنود بود ناخشنودان او بسیار شود . [نهج البلاغه]

اسلام علیک یا فاطمه معصومه

 

شکر نعمت نعمتت افزون کند    کفر نعمت از کفت بیرون کند...

ابتدا به ساکن از همه عذر خواهی می کنم به خاطر غیبتهای صغری و کبری خودم....

به اتفاق دیگر سرگروههای صالحین، در اردوی آموزشی رامسر شرکت داشتم. از آنجایی که بنده، فقیرِ مناطق پر دار و درخت و البته دریا و زیبایی هایی که همیشه به بهشت مثال می زنیم؛ هستم به محض ورود سجده شکر را بر خود واجب دانستم. در تمام طول سفر، اللخصوص هنگامه وداع با دریا، این ذکر بر لبم بود که ای کاش همین زیبایی ها در قم بود.کوههای پوشیده از درخت رامسر، دریای زیبا و پر خروشش چه آرامش زیبایی را به درون قلبم میهمان کرده بودند.

کلاسهای آموزشی پر برکت آنجا نیز این زیبایی را دو چندان نموده بود. اما به محض ورود به شهر یا کریم ها، آن جا که چشمم به گنبد طلای خانوم افتاد، فهمیدم هیچ آرامشی نمی تواند جایگزین این احساس زیبای زیارتم بشود.

حالا دوباره میهمان بی بی شده ام و خودم را در آغوش پر محبت و کریمانه خانوم احساس می کنم، این گرمای کزایی قم و این چهره های چند رنگ و چند ملیتی این جا دیگر به چشمم نمی آیند. چقدر دلتنگت بودم خانوم... چقدر دستانم هوای پنجره های ضریحت را کرده بود و منِ بیتاب، در انتهای افق دریا و خنده دار است که در اوج کوهها دنبال آرامش بودم. البته دریا و کوه همیشه زیبا بوده اما وقتی نگاهت به زباله ها می افتد، وقتی نگاهت به خانومی می افتد که محسور این زیبایی شده و یادش رفته محرم همه ی افراد حاضر در ساحل نیست ، وقتی نگاهت به گیسوان دخترکان خوش لهجه گیلانی می افتد که بی حجابی را از در کنار کودکی شان میان همان معصومیت رها شده شان گم کرده اند، دیگر می خواهی فریاد بزنی و بگویی

اللهم عجل لولیک الفرج...

هوای رامسر نه بارانی بود و نه طوفانی اما دریای رامسر مواج شده بود. من به شعور جامدات و کائنات اعتقاد دارم، می دانم که دریا نیز همین ذکر را ناله می کرد، می دانم که دریا نیز آن زن برهنه در میان نامحرمان را دید و اشک ها ریخت. شاید همین اشک ها بود که ساده دلان می گفتند انگار دریا آبش زیادتر شده...

آقای دریاها و کوهها، آقای حاضر اما پشت پردهف ای امام زمان ما که فرامش کرده ایم نان در دستان ما از دعای شماست، ای امام مهربانتر از مادر که، مهربانیتان همیشه نصیب ما شده اما ما خسته ایم از دوان دوان رفتن  به دنبال محبت در دستان دیگران، بیا ای مؤمل آمالمان، بیا ای طلعه الرشیده ، یا قره الحمیده ... آقا بیا و به ما زیبایی واقعی را نشان بده و ما را رها کن از این همه تارهای گسسته در اطرافمان... یا صاحب الزمان بیا...



کلمات کلیدی :

:: برچسب‌ها:

نویسنده : نگارنده سکوت
تاریخ : 92/5/28:: 12:25 عصر
کاشکی عاشقش بودیم...

 

... داشتیم درد و دل می کردیم. از عشق گفت و از التهاب و درگیری های ذهنیش. اینکه چقدر بهش وابسته است و نمی تونه فراموشش کنه. اینکه می دونه راهی که می ره درست نیست اما احساسش راه عقلش رو بسته و نمی ذاره عقلانی تصمیم بگیره. با هم خیلی حرف زدیم و سعی کردم متقاعدش کنم بهترین تصمیم رو بگیره.تماسمون قطع شد و من وارد دنیای پر صدای مغزم شدم... اینکه چرا عشق و عاشقی مدلش عوض شده و اینکه واقعا چرا همه ما منتظریم تا ندیده و نشناخته عشق بپره تو قلبمون.

من عشق امروزی رو نمی شناسم. نمی دونم چطور میشه وقتی کسی رو نمی شناسی و نمی دونی این رفتاری که ازش می بینی فیلمه یا واقعیت، عاشقش بشی و یه دنیا وابستگی رو بریزی تو دلت... من نمی فهمم چرا ما جدیدا هی اصرار می کنیم که حتما باید یه نفر از تو کهکشانها بیاد و یه دنیا دلبستگی مهرمون کنه... نمی فهمم چرا وقتی میگم این روابط گناهه طرف مقابل نگاهش یه جور دیگه ای می شه و انگار کلمه گناه وارد دیکشنریش نشده بوده و فکر می کنه من از تو غار اومدم... چرا ما نمی خواهیم واقعیت ها رو بفهمیم، چرا داریم هی کلمات رو وارونه معنی می کنیم؟؟؟!!چرا وقتی یکی از دوستامون با جنس مخالف رابطه داره دیدمون نسبت بهش عوض نمی شه؟ وقتی به کسی احساس وابستگی می کنی اول به این فکر کن که آیا واقعا ارزش وقتهایی که به پاش صرف می کنی رو داره یا نه؟/؟ ساعت ها فکرکردن در موردش و ساختن توهماتی که به انتظار بدل شدن به واقعیت همه سعیتو  میکنی و شکست ها پشت شکستها ...

چرا ما قدر لحظه هایی رو که می تونه برای بهترین دوستمون، خواهمون، مادرمون و ... بهترین لحظه باشه رو نمی دونیم و حاضریم ساعتها به سقف اتاق زل بزیم اما یک لحظه هم نشینیم با مادرمون صحبت کنیم؟ می خوام بگم همه ما داریم تو دنیای سیاه مقایسه غرق می شیم. دنیایی که هر کسی زندگیش رو با نگاه دیگران می سازه و وقتی خودش میاد و زندگی کنه می بینه این اون زندگی نیست که می خواست...

امروز روز جالبی بود. دوستم می گفت اگه عاشقا همین احساس رو در مورد امام زمان داشتند حتما آقا می ومد و کلی خندیدیم. اما حالا که فکرشو می کنم دلم می خواد، فقط اشک بریزم .واقعا چرا ما یادمون نیست یه کسی یه جایی منتظره یه روزی برسه ما عاشقش بشیم تا بیاد و دنیایی رو که خود ما می خواهیم برامون بسازه... چقدر آقا تنهایی.. انگار نعوذ بالله چراغ جادویی که هروقت دلمون می گیره و سر راهمون سنگ قرار می گیره یاد شما میفتیم و ازتون درخواست کمک می کنیم و بعدش روز از نو روزی از نو... ای کاش عاشقت بودیم آقا... ای کاش صبح جمعه وقتی از خواب بیدار می شیم و می بینیم دنیا تکون نخورده یه کم ناراحت می شدیم. ای کاش نبودنون، دیر کردنتون برامون مثل نیومدن دوستمون سر قرار باشه که چقدر کلافه می شیم و اما جمعه از نیامدن شما اگه اگه اگه یادمون نرفته باشه  حتی خم به ابرو نمیاریم. این روزها که همه از صبح منتظر رسیدن لحظه افطار هستن معنی این کلمه رو همه بهتر درک می کنن. کاش حداقل همین قدر منتظر آمدنتون بودیم و از نیامدنتون کلافه می شدیم . 313 نفر یار واقعی.. جمع کردن 313 نفر کار سختی نیست. این عدد زیاد و دور از چشمی نیست. کافیه یه جا افطاریه درجه یک بدن و تعداد نامحدود باشه ... به حواشیش کاری ندارم اما چرا ما آدم ها یادمون رفته دنیایی که قراره آقا بسازه از هزارتا از این افطاری ها شیرینتره و اون موقع معنای خوشبختی یه دنیا با معنی این روزهاش فرق می کنه . بیاید باهم قرار بزاریم منتظ باشیم و عاشق ... عاشق کسی که که فیلم بازی می کنه و نه زیر قولش می زنه..

 از اینکه نظر می دهید، متشکرم...



کلمات کلیدی :

:: برچسب‌ها:

نویسنده : نگارنده سکوت
تاریخ : 92/5/13:: 4:51 عصر
سلام...
سلام.

بهتر است بگویم خداحافظ...

خداحافظ مجری محبوب ماه خدا... خداحافظ سحرهای بارانی رمضان.. خداحافظ ای تمام شوق بیداری خواهر کوچکم برای دعا به جان آنان که تو نام می بردی او با چشمان خیسش خدا را برایشان صدا می زد...

خداحافظ ای واژه غم انگیزی که گفتند چون آب است و اگر ریخت دیگر نمی شود جمعش کرد حتی با هزاران وبلاگ ... فضای مجازی آلوده را آلوده تر کردند و به کثیف ترین واژه ها، پاکترین حس سحر را از میان دستان دل مان ربودند...

فرزاد جمشدی... گناهت اثبات نشد ... به همین راحتی ... به همین راحتی او که مثلا زخم خورده بود، از زخم نخورده اش انصراف داد و زخمی بر دل تو و بر روح ما زد که هیچ انصرافی این شکواییه را عودت نخواهد داد... کاش برگردی، کودکانه دعا میکنم که دوباره در قاب جادویی دو چهره که فعلا روی نحسش به تو نظر کرده با همان لبخند تلخ همیشگی با همان بغض شیرین ماندگارت دوباره علامه مجلسی ها را بخوانی و سر سفره بزرگان برای بینوایان دنیا دعا کنی و من آمین بگویم... کودکانه می خواهم که برگردی. شاید که آنان که نبودنت را می خواهند، با آمدنت؛ کور شوند و یا با شنیدن دعای تو برای هدایت غیبت کنندگان و تهمت زنان ، به خود آیند... شاید ...

جناب آقای جمشیدی منتظر نگاشته هایت لااقل می مانیم تا بلکه سحری با خواندن دلنوشته هایت، خواهر کوچکم را به میهمانی آسمان در هنگامه  طلوع خورشید برم و .... این بار می خواهم پشت شیشه آن قاب جاویی نه که پشت شیشه کتابفروشی ها ،حرفهای دلت را به نظاره بنشینم...

 اگر گذرت به این حوالی افتاد، مرا به سلامی دلخوش کن... التماس دعا



کلمات کلیدی :

:: برچسب‌ها:

نویسنده : نگارنده سکوت
تاریخ : 92/4/1:: 12:11 عصر
بخوان مرا ...

 

هر کسی باید بین خود و  خدای خودش یواشکی هایی داشته باشد... بین تو و خدا یواشکی هایی هست؟ هست که هیچ کس هیچ کس غیر شما نداند؟؟؟ آیا خدای عظیم الشأن را، تنها خدای 

  

زندگی ات را،  هم رازت قرار داده ای؟ یا دلت گرفته و احساس تنهایی می کنی از این که در دل رازی داری و کسی نیست جز خدا؟ خدا هم که همه چی را می داند!


آیا چنین است؟ پس انتظار توجه از که داری؟ از کسی که او را هم راز خود، همدم خود، نمی دانی/ چرا انتظار بی جا داری؟ چرا تا جاده نا هم وار می شود خدا را صدا می زنی؟ مگر چون

خدا، خداست باید ناز تو را هر دفعه بکشد؟                                     اندکی صبر ...خسته کننده


درون که سوخت... انسان پخته ای می شوی .... وقتی درونت هیزمی نداشته باشی برای اشتعال؛ چگونه می خواهی دل سوخته باشی؟ ( خداوند خریدار دل  سوخته است)


وقتی تمام هیزم های سخت و سنگین و خشک زندگی ات را  در اختیار دیگران گذاشتی و درون خودت را خالی نمودی دیگر انتظار چه داری؟

کوره دل تو به هیزم هایت احتیاج دارد... تو پر نگاه دار این کوره ،را بگذار مشتعل شود آنوقت می فهمی سوختن پروانه در آغوش شمع یعنی چه...آن وقت پختگی که می خواهی نصیبت می

شود ... مبارکت باشد این تقرب که پیدا نمودی ...




کلمات کلیدی :

:: برچسب‌ها:

نویسنده : نگارنده سکوت
تاریخ : 92/3/8:: 7:21 عصر
بال تازه دل نو مبارک

پروانگی را...
کرم ابریشم کوچک من

خانه ی تازه تو مبارک

آخرش بافتی پیله ات را؟

بال تازه ،دل نو مبارک

**
آن لباس قدیمی وپاره

دیدی اندازه قد تو نیست

دیگر آن را نباید بپوشی

واقعا این که در حد تو نیست!
**
آن خود کهنه ات را رها کن

بی خیالش بیا زود بیرون

یک خود تازه تر آن طرفهاست

آن طرف،پشت آن بید مجنون
**
بعد از این آسمان پیله توست

ابرها را تو پیراهنت کن

زودتر وقت اصلا نداریم

بال های نویت را تنت کن

**
وعده ما همان جا که گفتی

پشت دروازه شهر جادو

منتظر باش دارم می آیم

وای رفتی!ولی بال من کو؟
**
تو برو،من ولی کار دارم

بال پرواز من پاره پاره است

باز باید ببافم خودم را

پیله کوچکم نیمه کاره است..]

عرفان نظر آهاری



کلمات کلیدی :

:: برچسب‌ها:

نویسنده : نگارنده سکوت
تاریخ : 92/3/8:: 7:5 عصر
   1   2      >